ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

ب مث بارون.

دیروز بارون قشنگی بارید.....صبح و عصر.....خیلی لذتبخش بود. منم کلی کار داشتم که زیربارون انجامد شد. این هفته دومیه که شطرنجت تشکیل نمیشه. به نشانه اعتراض با مدیریت صحبت کردم... که توجیهات خودشون رو واسم ردیف کردن.....یه هفته خانوم محجوب کنسل کردن و این هفته هم به بهانه دکور چیدن و فیلمبرداری.....با اینحال از اجحاف و کوتاهی در حقتون واسشون گفتم که خوب توجیه بشن.... بگذریم.........به هر حال مهم این بود که بتونم سکوت بقیه رو بشکنم،  و حرفمو بزنم....... کادوهایی واسه مربی هات آماده کردیم که قراره هفته آینده تقدیم تک تکشون بشه.......بابت قدردانی از زحمات و دلسوزی هایی که بخصوص داشتن..... امروز رفتیم تماشای ویترین های بهاره و یه مقدار...
13 اسفند 1391

بدون عنوان

امروز زیر بارون رفتیم از منطقه ای که در آینده قراره بابا اونجا کارشون رو ادامه بدن دیدن کردیم..... اتفاقا جلوی کوچه آشنایی پارک کردیممم کوچه شهید مهرایی......برادر آقای مهرایی یکی از دوستای خونوادگیمون ... زنگ زدیم بهشون که اتفاقا با خانومشون مشهد بودن.....متعجب....تعارف کردن که حتما بریم خونه خواهرشون که توی همون کوچه بودش... ولی ما فرصت نداشتیم و یه سری اطلاعات گرفتیم و به بازدید ادامه دادیم.......که اتفاقی به دانشگاه تهران پزشکی الهه جون که از اونجا فارغ التحصیل شده بود  بر خوردیم...نزدیک همون کوچه.... دیروز آقای ادهمی و خانومشون خونمون بودن........ پریروز عصر بعد از رفتن خاله محبوبه اینا هم "ح"دختر آقای "ذ" و همسرشون، شام نگهشون...
7 اسفند 1391

بازم....

خاله جون اینا و دختر خاله های عزیزت هم رفتند... دیشب همگی تو سرما زدیم بیرون.....پارک ...... کلی بازی کردین بعدم شام همونجا موندیم.......برگشتیم خونه.......چای دم کردیم که حسابی گرم شیم..... شما رو از خواب بیدار کردم (تو راه خوابیدی) بخاطر دستشویی و مسواک، اومدم کنارت که بخوابی خودم قبل از شما وسط قصه گفتن خوابم گرفت.....حیف شد چند ساعت از شب و همراه با خاله ها بودن رو از دست دادم.......و چای....نصف شب که بیدار شدم حس خوبی نداشتم....دوباره خوابیدم.....صبح زود همگی بیدار شدیم بعد از صرف صبحونه شمارو بردم کلاس فرانسه و خودم برگشتم خونه که نهار آماده کنم و بزنیم بیرون... بعد از 1 ساعت و نیم اومدیم دنبالت......داشتم با شادی جون صحبت میکردم که نم...
3 اسفند 1391

دوست داشتنی ترینم:-*

این روزها حسابی سرمون شلوغه ... شما همچنان مهد میری....بخاطر مهمون بازی هامون خیلی خوشحالی .آخه از دیروز خاله شهین اینا و الهام الهه و ستاره جون و فاطیما خونمونن. دیشب رفتیم پارک بعدم شام رفتیم درکه رستوران همیشگی. خیلی خوش گذشت و شاد بودیم. بخصوص با وجود جشن تولدی که همزمان با چای خوردن ما شروع شد... تا 12 نیم اونجا بودیم .قبل از برگشتن، شما و فاطیما خوابیدین...... الان مهد هستی.....دارم اماده میشم بیام دنبالت... فردا فرانسه داری..... دیروز موسیقی.........لادن جون همچنان ازت راضیه. بعد از کلاس ازم پرسیدی مربی هام بهت نگفتن که بازم خوب بودم؟؟؟ جیجر  بعد از کلاس موسیقی گفتی چه خوب شد که "م" نیومد که کلاس رو به هم بریزه. قرب...
2 اسفند 1391